چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد...
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم ...
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را هم خاموش کرد...
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت : من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند...
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد ...!
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباش ! تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم !چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد...
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.
♀مگسی را کشتم♀
♀نه به این جرم که حیوان پلیدی است،بد است♀
♀و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است♀
♀طفل معصوم به دور سر من می چرخید،به خیالش قندم♀
♀یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم♀
♀ای دو صد نور به قبرش بارد؛مگس خوبی بود♀
♀من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد♀
♀مگسی را کشتم♀
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
___________________________
___________________ و آدرس povo.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
طراح قالب
تمامی حقوق و امتیازات و مطالب برای
povo محفوظ بوده و هر گونه کپی برداری با ذکر منبع مجاز
خواهد بود.
بهترین حالت نمایش و هماهنگی با مرورگرهای Firefox و Opera و Google Chrome می
باشد.